«نزديكتر بنشين، با من درددل كن»، با من كه آفتابم زودتر به لب بام ميرسد.
با من حرف بزن، از ته دل، چرا كه دل خاستگاه خداوند است.
با من حرف بزن، با آن
نگاهت كه مثل درياي روبهرو وسيع است كه مثل آسمان بالاي سرمان آبي است و
پرندگان از هر كجا كه زمين را تر ک كنند در گوشه اي ازآن قدم ميزنند.
با من حرف بزن، با من كه هزار پيراهن سپيد را بيشتر از تو در باد قصيده كردهام و در چشمان تو رستمي خارج از شاهنامهام.
من پدر توام، همان مردي كه آرزوي داشتنت ريشش را سپيد كرد. همان مردي كه با اولين گريه تو عميقترين خندههايش را به پايت ريخت.
من پدر توام، همان مرد بزرگي كه وقتي گريه ميكني دست و پايش را گم ميكند و هر گاه تو تب ميكني، او ميميرد.
من پدر توام، اما سهم تو از زندگي بيشتر از من است درست مثل همين آبميوهها، كه دو برابر سهم من، مال تو شد .
من هر چند بزرگتر از
توام، اما تو به دلت نزديكتري، تو چشمهايت زلالتر است و هنوز پاهايت
آنقدر بزرگ نشده كه از گليمت درازتر بشود.
با من حرف بزن پسرم!
سكوت موريانهاي است كه چهار ستون جانمان را ميجود. براي من غزلهاي تازه
سرودهات را بخوان، ترانههاي زندگي را در گوشم زمزمهكن، بگذار همهمه حيات
گوش ماهيان دريا نديده را كر كند.
با من حرف بزن، از
افقهاي دوري كه درناها را گم ميكند، از كوچكشدن كفشهايت، از كاپشن
سبزرنگي كه پارسال گم كردي، از توپ پلاستيكي قرمز رنگت كه مرد همسايه پاره
كرد، از...
با من حرف بزن.